معرفی کارل گوستاو یونگ
کارل گوستاو یونگ آلمانی زاده ۲۶ ژوئیه ۱۸۷۵ – درگذشته ۶ ژوئن ۱۹۶۱) فیلسوف و روانپزشک اهل سوئیس بود که با فعالیتش در روانشناسی و ارائهٔ نظریاتی تحت عنوان روانشناسی تحلیلی شناخته میشود. به تعبیر «فریدا فوردهام» پژوهشگر آثار یونگ: «هرچه فروید ناگفته گذاشته، یونگ تکمیل کردهاست.»[۱] یونگ بعضی از معروفترین مفاهیم روانشناسی را ابداع کردهاست مانند: ناخودآگاه جمعی، سایهها، پرسونا، عقدهها، آنیما و آنیموس، برونگرایی و درونگرایی. از آثار مهم او میتوان به روانشناسی ضمیر ناخودآگاه، تحلیل رؤیا، سمینار یونگ درباره زرتشت نیچه، انسان و سمبلهایش، خود شناخته، انسان در جستجوی هویت خویشتن، روانشناسی و علوم غیبی، روح و زندگی، ناخودآگاه جمعی و کهن الگو، روانشناسی و کیمیاگری، رؤیاها، زندگینامه من، کتاب سرخ، راز گل رزین، ماهیت روان و انرژی اشاره کرد.
در سال ۱۹۰۹ یونگ غرق در مطالعهٔ اسطوره ها بود که تمایل به آنها او را سرگشته و در عین حال سودایی کرده بود. او پس از جدایی از فروید سفر پرآسیب گذر از بحران میانسالی را آغاز کرد. او در ۳۹ سالگی به بنبست رسیده بود. دوستان و همکارانش رهایش کرده بودند از کتابهای علمی بیزار شده بود و سِمت خود را در دانشگاه از دست داده بود. بین سالهای ۱۹۱۴ تا ۱۹۱۹ از جهان کناره گرفت تا ناخودآگاه خویشتن را بکاود.
او غرقه در اعماق تاریک وجود خویش شد. در این هنگام با شخصیتهای کتاب مقدس و ایلیاد و اودیسه سخن گفت. اما مهمترین شخصیتی که دیدار کرد فیلهمون بود. آنها با هم در باغ قدم میزدند و بحثهای فلسفی مینمودند. (از نظر روانپزشکی یونگ با خودش حرف میزد و فیلهمون یک خیال و نشانهای از جنون بود. اما در چارچوب آثار یونگ در روانشناسی تحلیلی فیلهمون صورت مثالی روح است که برگرفته از گنجینهٔ تصورات ناخودآگاه است.
یونگ در بقیهٔ ایام زندگی کوشید تا بینشهای حاصل از اکتشاف ناخودآگاه خویش را بیان کند. او در سال ۱۹۱۳ روش خویش را روانشناسی تحلیلی نامید تا آن را از روانکاوی متمایز سازد و بیان کرد که این روش شیوهایاست که میتواند تمام کوششهای روانشناسی همچون روانکاوی فروید و روانشناسی فردی آدلر را دربرگیرد.و در سال ۱۹۱۹ برای اولین بار کلمه صورت مثالی را بهکار برد.
میانسالی و ایجاد روانشناسی تحلیلی
یونگ در اوایل سال ۱۹۴۴ در ۶۹ سالگی بر اثر سانحهای زمینخورد و پایش شکست. پس از آن دچار یک حمله قلبی شد و تحت تأثیر دارو و در حال مرگ ،تجربه نزدیک به مرگ(NDE) داشت و پدیدهٔ خروج روح از بدن را تجربه کرد. وی درباره این تجربه خود در کتاب خاطرات، رؤیاها، اندیشهها توضیحاتی ارائه کردهاست. او کره زمین را از مسافتی میبیند که بیستسال پس از آن فضانوردان، زمین را در آن فاصله برای نخستینبار دیده و وصف کردهاند. زمینی محصور در نوری آبی، با توصیف قارهها، اقیانوسها و دریاها؛ حتی هیمالیای پوشیده از برف اما ابری و مه آلود ،صحنهای که به گفته خود یونگ دیدنش از آن فاصله، باشکوهترین چیزی بوده که در عمرش دیدهاست. وی در زاویهای دیگر از تجربهاش، معبدی سنگی را میبیند که پاسخ سؤالات بسیاری را در آن در دسترس خود میدیدهاست. یونگ سالها پس از این تجربه هفدهسال دیگر به حیات خود ادامه میدهد در حالیکه پزشک معالج وی اندکی پس از هوشیاریاش، به عفونت خون مبتلا و درمیگذرد! پس از این بیماری بود که آثار اصلی یونگ در پی شناخت نوین وی از زندگی نوشته شد.
او اولین کسی بود که در قرن بیستم، کیمیاگری را از لحاظ روانشناسی قابل دسترسی ساخت و نشان داد که چگونه رازهای کیمیاگری شبیه صورتهای مثالی رؤیا هستند.
همسر یونگ، اِما در ۲۷ نوامبر ۱۹۵۵ فوت کرد. از آن به بعد یک زن انگلیسی به نام روث بیلی تا پایان مرگ همراه و پرستار او شد
برج بولینگن
اگر شما هم جزء آن دسته افرادی هستید که موقع تمرکزکردن و نوشتن، دوروبرتان را از هر وسیلهای پاکسازی میکنید، به خودتان افتخار کنید چون توی این اخلاق به «کارل گوستاو یونگ» رفتهاید. او جز ضروریترین وسایل زندگی هیچچیزی در خانهاش نداشت و از فرش و هر کفپوش دیگری در خانه بدش میآمد. برق یا تلفنی هم در کار نبود. البته اینجور که مشخص است به زندگی ماقبل تاریخ بیشتر علاقهمند بود تا در قرن بیست و یکم. چون گرمای خانهاش را هم با تکههای هیزم تامین میکرد و روی اجاق نفتی غذا میپخت. بعدها که تصمیم گرفتی حالی به خودش بدهد، یک تلمبه دستی در خانهاش گذاشت تا کارش راحتتر شود. لابد اینجوری خلاقیتش شکوفاتر میشد و بهتر میتوانست بنویسد. خودش دربارهی خانهاش نوشته: «اگر یک انسان قرن شانزدهمی به این خانه میآمد فقط چراغهای نفتی و کبریت برایش جدید بود.»
این خانه را که به برج بولینگن معروف بود خودش در قطعهزمینی دورافتاده نزدیک یکی از روستاهای سوییس بنا کرده بود. یونگ برای فرار از زندگی شهری، زندگی در برج یولنگین را انتخاب کرده بود تا راحتتر بنویسد. از شما چه پنهان، وقتی یونگ ساعت هفت صبح از خواب بیدار میشد به شکرپاش، قوری و ماهیتابهاش سلام میکرد و صبحبهخیر میگفت. (اگر هنوز به این درجه از عرفان نرسیدهاید، جای خوشحالی دارد به هر حال!) بعد هم تا میتوانست درستکردن صبحانهاش را کش میداد. بعد از صبحانه دو ساعت را به نوشتن اختصاص میداد؛ و بعد از آن به نقاشی یا پیادهرویهای طولانی روی تپهها. خودش این طور فکر میکرد که در یولینگن وسط زندگی بود و بیش از هر جا و زمان دیگری این فرصت را داشت تا خودِ خودِ واقعیاش باشد. خیلی هم خرسند و راضی بود از این که برق نداشت، غروبها چراغهای کهنه را روشن میکرد و میتوانست خودش اجاق و شومینهاش را آتش کند. آب لولهکشی نداشت و از چاه آب میکشید. هیزم میشکست و غذا میپخت. معتقد بود «این کارهای ساده آدم را هم ساده میکنند؛ و سادهبودن چقدر سخت است.» حق با اوست، سادهبودن سختترین کار دنیاست؛ اما با این همه کار و فعالیت چطور فرصت میکرد همان دو ساعت صبحها را هم به نوشتن اختصاص بدهد.